کد خبر: ۲۴۷۲۷
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۴ - ۰۱ مهر ۱۳۸۶

ايرنا: محل‌استقرار ما در اين هشت - نه ماهي كه در منطقه عمليات‌بودم، "اهواز" بود، نه "آبادان". يعني اواسط مهرماه به منطقه رفتم (مهر ماه ۵۹تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد.(۶۰

يك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم . اول مي‌خواستم بروم "دزفول" يعني از اين جا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم براي خودش داستاني دارد.

تا آخر آن سال را كلا در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد ۶۰رفتم منطقه غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي‌كه لازم بود، تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم كه حوادث "تهران" پيش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد.

اين مدت، غالبا در اهواز بودم.از روزهاي اول قصد داشتم بروم "خرمشهر" و آبادان، لكن نمي‌شد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلا از آن محلي كه بوديم، تكان نمي‌توانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر مي‌جنگيدند، بايستي‌از اهواز پشتيباني‌شان مي‌كرديم. چون واقعا از هيچ جا پشتيباني نمي‌شدند.

در آن‌ جا، به طوركلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر "چمران" فرمانده آن تشكيلات‌ بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروه‌هاي كوچك براي كار در صحنه عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر ،۹۲براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم.

محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر مي‌روم، شمامي‌خواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: "ما هم مي‌خواهيم به عنوان بسيجي در آن جا بجنگيم." گفتيم: "عيبي ندارد." لذا بودند و مي‌رفتند كارهاي خودشان را مي‌كردند و به من كاري نداشتند.

مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آن جا در استانداري و لشكر بودند، گفتند، "الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست." ايشان گفت: "از همين حالا شروع مي‌كنيم."

خلاصه، براي آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:"چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟" گفت:"خوب است. بد نيست" گفتم: "پس يك دست لباس هم به من بدهيد."

يكدست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم، اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نمي‌خورد. چند روزي كه گذشت، يكدست لباس درجه‌داري برايم آوردند كه اتفاقا علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رسته‌هاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آن‌جا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله مي‌كردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اين جا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه برخلاف كلاشينكف‌هاي ديگر، يك خشاب پنجاه تايي دارد. غرض، حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آن جا، گرفتم. همان شب اول رفتيم به عمليات.

شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم.

فقط بلد بودم تيراندازي كنم.عمليات جنگي اصلا بلد نبودم. غرض، اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروه‌هايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك مي‌رفتند. تانكهاي دشمن تا "دوبه‌هردان" آمده بودند و حدود هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هايشان تا اهواز مي‌آمد. خمپاره ۱۲۰يا كمتر از ۱۲۰هم تا اهواز مي‌آمد.

به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافا به كارهاي چريكي وارد بود.

درقضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم، ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من‌قويتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه "كي فرمانده اين عمليات باشد؟"بي‌ترديد، همه نظر داديم‌كه مرحوم چمران، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.

نوع دوم كار، كارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهرو آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از "محمديه" نزديك "دارخوين" شروع شد.

همين آقاي "رحيم صفوي" سردار صفوي امروزمان كه ان شاء الله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات "ثامن‌الائمه" منجر شد.

غرض اين كه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش، به زور مي‌گرفتيم. البته خود ارتشي‌ها، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل مي‌دادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش، فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جابه‌جاشود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي مي‌گرفتيم. البته براي ستاد خود ما، جرات نمي‌كردند ندهند، چون من آن جا بودم و آقاي چمران هم آن‌جا بود. من نماينده امام بودم.

چند روز بعد از اين كه رفتيم آن‌جا، (شايد بعد از دو، سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده من هستند. اينها توي همين آثار حضرت امام رضوان‌الله عليه هست.

لذا، ما هر چه‌مي‌خواستيم،راحت تهيه مي‌كرديم.لكن بچه‌هاي سپاه، بخصوص آنهايي كه مي‌خواستند به منطقه بروند،در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اينها بود.

(مصاحبه توسط تهيه‌كنندگان مجموعه "روايت فتح" (۱۳۷۲/۰۶/۱۱

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"