کد خبر: ۶۱۶۹۲۷
تاریخ انتشار: ۲۱:۰۳ - ۳۰ فروردين ۱۴۰۰
شاید به‌سختی بتوان موضوعی را یافت که سینمای آمریکا تا به‌حال به آن نپرداخته باشد و حتی برای هر موضوعی که سینمای آمریکا به آن پرداخته، نه‌تنها یک یا چند فیلم، بلکه یک تاریخچه سینمایی با انواع نمونه‌ها وجود دارد.

به گزارش ایسنا، روزنامه «فرهیختگان» در ادامه نوشت: مثلا نسبت دستگاه دیپلماسی آمریکا و سینمایی این کشور، در ژانرهای مختلف؛ از کمدی گرفته تا اکشن و درنهایت کارهای نخبه‌پسندتر را شامل می‌شود و تاریخچه‌ای قدیمی دارد. با این‌حال دیپلماسی درمقایسه با اهمیتی که به‌نظر می‌رسد باید داشته باشد، در سینمای آمریکا به‌همان اندازه پررنگ نبوده است و این را از مقایسه آن با ژانرهای دیگر مثل جنگی و جاسوسی می‌توان به‌خوبی فهمید.

واقعیت این است که سینماگران آمریکا خود را رقیب اصلی دستگاه دیپلماسی این کشور می‌دانند، حتی طبق گزارش کنگره آمریکا، سینماگران آمریکایی به‌عنوان سفیران حسن‌نیت این کشور که نیازی به حمایت مالیات‌دهندگان آمریکایی هم ندارند، با فیلم‌های هالیوود جهان را از سبک زندگی آمریکایی و ارزش‌های آن از نظر سیاسی، فرهنگی و تجاری مطلع می‌کنند و (میزان این تاثیرگذاری) قابل اندازه‌گیری نیست. به‌هرحال سینمای آمریکا خودش را پرچمدار اصلی دیپلماسی عمومی برای این کشور می‌داند.

در اکثر دانشنامه‌های سینمایی که به قلم پژوهشگران آمریکایی در رابطه با بازتاب سینمایی روابط آمریکا و سایر دنیا تدوین شده، بخش اعظم نمونه‌ها مربوط به سینمای جنگ و حضور نظامی آمریکا در سایر نقاط جهان می‌شود. به‌عبارتی اگر سینمای آمریکا را ملاک و معیار قرار بدهیم، جنگ به‌شکلی محرز، نقش پررنگ‌تری نسبت به دیپلماسی در روابط آمریکا با سایر نقاط جهان دارد و اولین نکته درباره نسبت دیپلماسی آمریکایی و سینمای این کشور همین است. خود این قضیه را می‌شود بیشتر باز کرد و به نتایج قابل‌توجهی رسید.

سینمای آمریکا هیچ‌وقت ادعا نکرده که دیپلماسی از قدرت نظامی کارآیی بیشتری دارد و این حرف منطقی هم به‌نظر می‌رسد. دیپلماسی در متون مهم تاریخی چیزی نیست جز تلاش برای به‌حداقل رساندن خسارت و از طرفی کسی که درموضع قدرت قرار دارد، نیاز کمتری نسبت به آن احساس می‌کند. شاید به همین دلیل است که نقش دیپلماسی در فیلم‌های آمریکایی بیشتر مربوط به چانه‌زنی برای مبادله اسرا یا بازپس‌گیری گروگان‌هاست، نه اصلی‌ترین و کلان‌ترین مسائل استراتژیک.

با این‌حال فیلم‌های متعددی را می‌توان در سینمای آمریکا سراغ گرفت که به‌نوعی با موضوع دیپلماسی مرتبط بوده‌اند. تاریخچه این نوع فیلم‌ها به قبل از جنگ جهانی دوم و همان ابتدای ناطق شدن سینما در دهه ۳۰ میلادی برمی‌گردد. سپس به دوران جنگ سرد می‌رسیم که البته در آنجا هم فیلم‌ها بیشتر جنبه جاسوسی دارند تا دیپلماتیک. پس از آن به دوران تک‌قطبی می‌رسیم و تلاش آمریکا برای نشستن در جایگاه رهبری جهان. در این دوره هنوز یک‌سری فیلم‌ها راجع‌به دوران جنگ سرد ساخته می‌شوند- همان‌طور که فیلم‌هایی با موضوع جنگ‌های جهانی هم ساخته می‌شوند- اما مساله جدید، حضور سربازان آمریکایی در سایر نقاط دنیا به‌خصوص خاورمیانه است. جدا از دلسوزی‌های نادری که برای مردم جنگ‌زده این کشورها شده حتی ضدجنگ‌ترین فیلم‌های آمریکایی هم بیشتر از مردمی که خاک‌شان مورد تجاوز قرار گرفته، برای سربازان آمریکایی که در آن کشورها دچار آسیب‌های جسمی و روحی می‌شوند، دل‌سوزانده است.

در این میان دیپلمات‌ها عموما به‌عنوان کسانی که نگران ویترین آمریکا هستند، نیروهای امنیتی را از عواقب احتمالی اعمال قهرمانانه‌شان انذار می‌دهند. اساسا چنین پس‌زمینه‌ای در ذهنیت فیلمسازان آمریکایی وجود ندارد که همه‌چیز را می‌شود با حرف حل کرد و بخش قابل‌توجهی از آنچه در سینمای آمریکا با مساله دیپلماسی ارتباط پیدا می‌کند، به فیلم‌های جاسوسی و امنیتی اختصاص دارد.

تصویر آمریکا بر سردر سفارت این کشور در شهرهای مختلف، از بیروت در فیلم «بیروت» گرفته تا صنعا، پایتخت یمن، در فیلم «مقررات درگیری» نمادی از شکوه و عظمت این کشور است و جناب سفیر هم معمولا کارکردی مثل همان پرچم دارد؛ مرد اتوکشیده‌ای که جان برکفان CIA یا ارتش آمریکا باید برای حفظ جانش به‌عنوان یک نماد، از هیچ نوع جانبازی و فداکاری فرونگذارند.

اما موضوع مذاکره چطور؟ آیا مذاکره با طرف‌های غیرآمریکایی در فیلم‌های آمریکایی جایگاه خاصی ندارد؟ جالب است بیشترین مذاکره‌ها را درسطوح پایین‌تر نظامی و سیاسی می‌بینیم که عمده‌ترین نمونه آن مذاکره برای نجات گروگان‌ها یا مبادلات اسرا بوده است. بنابراین نتیجه دومی که از نظر انداختن به ارتباط سینمای آمریکا با موضوع دیپلماسی می‌توان گرفت، نقش نمادین و منفعل دیپلمات‌ها و نقش فعال و آرمان‌خواهانه نیروهای امنیتی است و اصولا مذاکره بر سر چیزی اهمیت ندارد جز جان یک آمریکایی که اسیر دشمن ضعیف‌تر شده اما چون جان همان یک نفر اهمیت دارد، فعلا نباید از ابزار قدرت نظامی استفاده کرد و باید از در فریب وارد شد.

اگر به‌جاهایی برسیم که سینمای آمریکا به‌طور خاص شخصیت دیپلمات‌هایش را مورد توجه قرار داده، خواهیم دید که دستگاه دیپلماسی این کشور به‌مثابه اسکناسی است که نیروهای نظامی و امنیتی همچون طلای ذخیره در بانک‌ها، پشتوانه این اسکناس هستند. پیروزی واقعی هیچ‌گاه با حرف زدن خالی به‌دست نیامده و همیشه پشتوانه قدرت چانه‌زنی داشته است. این نگاه غالب سینمای آمریکا به‌موضوع دیپلماسی است. در قرن اخیر مذاکرات ایران و آمریکا که درقالب مذاکرات ایران و ۱+۵ صورت گرفت، مهم‌ترین و اصلی‌ترین موضوع دیپلماتیک آمریکا در رسانه‌های این کشور بود. البته در دوره ریاست‌جمهوری دونالد ترامپ، مذاکرات او و رهبر کره شمالی هم مدتی اهمیت رسانه‌ای پیدا کرد اما از آنجا که خود ترامپ توسط رسانه‌ها چندان جدی گرفته نمی‌شد، این موضوع هم به‌اندازه کافی جدی گرفته نشد.

کره جنوبی یک فیلم دوگانه با نام «باران پولادین» ساخته که به‌خصوص در سری دوم آن به مذاکرات آمریکا و کره شمالی اشاره می‌شود. پیش از اینها هم در سال‌های دور، مذاکرات ریگان و گرباچف، روسای جمهور آمریکا و شوروی اهمیت بالایی پیدا کرده بود، اما نه درباره مذاکرات آمریکا با شوروی و نه درباره مذاکرات چندجانبه این کشور با ایران و درباره گفت‌وگوهای دوطرف آمریکایی و کره شمالی، فیلم قابل‌توجهی در سینمای آمریکا ساخته نشده است. البته در یکی از سریال‌های آمریکایی اشاره‌ای به مذاکرات ایران و آمریکا شده بود که از حیث پیشگویی و نسبت به وقایع بسیار مورد توجه قرار گرفت. فیلم‌هایی که در ادامه به آنها پرداخته می‌شود، نمونه‌هایی هستند که توسط آنها می‌توان تاریخچه نگاه سینمای آمریکا به مساله دیپلماسی را مرور کرد و این نگاه کلی را باید ذیل توجه به این نکته قرار داد که طبق آنچه سینمای آمریکا به ما می‌گوید، در روابط این کشور با سایر نقاط جهان، جنگ نقشی پررنگ‌تر از دیپلماسی و سربازها نقشی مهم‌تری از دیپلمات‌ها دارند.

سوپ اردک / برادران مارکس ۱۹۳۳

سوپ اردک محصول ۱۹۳۳ یکی از آثار موفق در گیشه‌های سراسر دنیا است که چندین دهه پس از اکران، توسط موسسه فیلم آمریکا به‌عنوان پنجمین فیلم کمدی تاریخ و به‌طور کلی‌تر شصتمین فیلم بزرگ آمریکایی در تمام دوران‌ها معرفی شد. سوپ اردک را لئو مک‌کری کارگردانی کرده، اما به‌واقع آن را فیلمی از برادران مارکس می‌دانند. برادران مارکس در آغاز پنج نفر بودند و به‌دلیل متلک‌شناسی فوق‌العاده‌شان، همراه با ناطق شدن سینما به میدان آمدند و بسیار درخشیدند. در فیلم سوپ اردک که به‌عقیده خیلی‌ها بهترین فیلم این چند نفر بود، چهار نفر از برادران مارکس حضور داشتند. بزرگ‌ترین‌شان لئونارد بود که به چیکو تغییر نام داد (۱۹۶۱-۱۸۸۶). بعدی آدولف بود که ابتدا نام آرتور و سپس هارپو را برگزید (۱۹۶۴-۱۸۸۸) و بعد جولیوس یا گروچو(۱۹۸۳-۱۹۷۷) و در آخر هربرت یا زپو (۱۹۷۹-۱۹۰۱). جمع آنها بعد از این فیلم از هم گسسته‌تر هم شد و جفت‌جفت یا تک‌به‌تک به کمپانی‌های مختلف رفتند.

گروچو در این فیلم نقش رئیس‌جمهور تازه منصوب‌شده در یک کشور خیالی را بازی می‌کند و زپو منشی او است، در حالی‌که هارپو و چیکو جاسوس سفیر یک کشور رقیب هستند. روابط گروچو و سفیر خارجی در طول فیلم خراب می‌شود و آنها در پایان به جنگ می‌روند.

اینکه داستان فیلم در یک سرزمین خیالی «فریدوینا» می‌گذرد، برای برادران مارکس بستر مناسبی در راستای ایجاد هرج و مرج و خلق کمدی ایجاد کرده است. در فیلم، گروچو در نقش یک دیکتاتور، طبعا مجاز به هر کاری است وکلیت کار هجوی دیدنی از پوچی‌های جنگ و سیاست‌بازی و دیکتاتوری است. شاید به همین دلیل بود که موسولینی، نمایش فیلم را در ایتالیا ممنوع کرد. سوپ اردک به‌نوعی یک پیش‌بینی از وضعیت جهان در روزها و سال‌های پیش‌روی خودش بود، اما نه درمورد یک کشور خاص، بلکه درمورد سیاست‌ورزی مدرن که سعی می‌کرد جلوه‌ای مردم‌سالارانه‌تر نسبت‌به حکومت‌های استبدادی و سنتی از خود به نمایش بگذارد. اینکه در پایان سوپ اردک مذاکره شکست می‌خورد و کار به جنگ می‌رسد، بی‌فایده بودن منطق گفت‌وگو در رئال‌پولیتیک را نشان می‌دهد و منطق آن هنوز بر فیلم‌های سیاسی آمریکا حاکم است.

در این فیلم گروچو در نقش دیکتاتور، به حامی خود خانم تیردیل (مارگارت دومونت) می‌گوید: «اگه فکر می‌کنی اوضاع کشور درحال حاضر بده، فقط صبر کن تا من زمام همه امور رو به دست بگیرم. البته تو شخصا اون قدرها بد نیستی. با من ازدواج می‌کنی؟ شوهر ازدنیا رفته‌ات پولی برات گذاشته؟ سوال دوم رو اول جواب بده!» که این دیالوگ‌ها مسلط بودن منطق سود بر هر گفت‌وگویی در سطح کلان قدرت را نشان می‌دهند یا همان گروچو در جلسه‌ای رسمی می‌گوید: «یه بچه چهارساله هم از این گزارش سر درمی‌آره. فورا برام یه بچه چهارساله پیدا کنید، چون من سروته‌شو نمی‌فهمم!» و به این ترتیب تهی بودن ذهن مردان اصلی در صحنه گفت‌وگوهای سیاسی را نمایش می‌دهد. یک جای دیگر گروچو خطاب به کارمندانش که خواهان کم شدن ساعات کاری‌شان هستند، می‌گوید: «بسیارخب، ساعت ناهارتون به ۲۰ دقیقه کاهش پیدا می‌کنه!» شاید این مورد آخر گویاتر از باقی تمام موارد توضیح بدهد که در مذاکره، حرف آخر را قدرت می‌زند نه توان سخنوری یا اطلاعات حقوقی.

خبرنگار خارجی / آلفرد هیچکاک ۱۹۴۰

آلفرد هیچکاک (متولد ۱۸۹۹ و درگذشته ۱۹۸۰) کارگردانی انگلیسی است که عمده فعالیتش در ایالات‌متحده آمریکا بود. او بیشتر در زمینه فیلم‌های تعلیق‌آمیز و دلهره‌آور فعالیت کرد و طی ۶ دهه، در ساخت بیش از ۵۰ فیلم از فیلم‌های صامت تا فیلم‌های تکنی‌کالر شرکت داشت و یکی از معدود کارگردانانی بود که شهرت و اعتباری بیشتر از بازیگران سینما به‌دست آورد. از فیلم‌های معروف او می‌توان به سرگیجه، پنجره پشتی، شمال از شمال‌غربی، روانی، بدنام، ربه‌کا، طناب، پرندگان و مرد عوضی اشاره کرد. او در سال ۱۹۵۶ تابعیت ایالات‌متحده آمریکا را درحالی که تابعیت انگلستان را همچنان حفظ کرده بود، پذیرفت. درست برعکس هموطن دیگرش چارلی چاپلین که نه‌تنها تابعیت آمریکا را دریافت نکرد، بلکه در دوران مک‌کارتیسم به گرایش‌های کمونیستی متهمش کردند و از آمریکا اخراج شد. اتفاقا هیچکاک در همان دوران فیلم‌های متعددی در دفاع از بلوک غرب و تمسخر و هجمه به بلوک شرق ساخت. شهرت این فیلم‌ساز به‌حدی است که بسیاری از مجلات تخصصی سینما او را تاثیرگذارترین فیلمساز در تمام دوران‌ها معرفی کرده‌اند و اکثریت قریب‌به اتفاق، او را یکی از مهم‌ترین هنرمندان تاریخ سینما می‌شناسند و در نظرسنجی بنیاد فیلم آمریکا، چهار فیلم آلفرد هیچکاک به نام‌های سرگیجه، روانی، شمال از شمال‌غربی و پنجره پشتی در فهرست ۱۰۰ فیلم برتر ۱۰۰ سال اخیر سینمای آمریکا قرار گرفتند.

هیچکاک را به‌نوعی می‌شود آغازگر سینمایی دانست که بعدها به سینمای جنگ سرد شهرت پیدا کرد و شروع این جریان فیلم خبرنگار خارجی بود. او البته این فیلم را درست در روزها و ساعات منتهی به جنگ دوم جهانی ساخت؛ وقتی بلوک شرق و غرب شکل گرفته بود و این دو درکنار هم در مقابل آلمان نازی قرار داشتند. فیلمبرداری خبرنگار خارجی در ماه می ۱۹۴۰ به پایان رسید. وقتی آلمان نازی به‌سمت انگلیس پیش رفت، هیچکاک در ژوئیه از آخرین صحنه اثرش فیلمبرداری کرد و در ماه آگوست، درست یک هفته قبل از فرود آمدن اولین بمب‌های آلمانی در لندن، افتتاح شد. استاد تبلیغات نازی‌ها جوزف گوبلز اشاره کرد که بدون شک «این فیلم تاثیر خاصی بر توده مردم در کشورهای دشمن خواهد گذاشت.» چنانکه برادران مارکس هم در فیلم سوپ اردک نشان داده بودند، گفت‌وگوها در اروپا به بن‌بست خورد و نهایتا کار به جنگ کشید. هیچکاک هم در فیلمش فضایی را نشان می‌داد که برادران مارکس به شکلی طنز و غیرمستقیم نشان داده بودند.

آلمان پس از شکست در جنگ جهانی اول، به‌ناچار نتیجه مذاکراتی را پذیرفت که این سرزمین را تا حد قابل‌توجهی فرومی‌برد. بسیاری از نظریه‌پردازان هشدار می‌دادند که این «مذاکره به پشتیبانی اسلحه» آلمان را خائف کرده و این کشور بالاخره یک روزی دوباره سر برمی‌آورد و انتقام خواهد گرفت. اینکه خیلی از فیلمسازان می‌توانستند وقوع اتفاقاتی مثل جنگ جهانی دوم را پیش‌بینی کنند، به‌دلیل آگاهی از کیفیت همان مذاکرات بود. حالا هیچکاک فیلمی ساخته بود که به پایان رسیدن ساختار دیپلماتیک را در آن برهه زمانی نشان می‌داد و چارچوب این نگاه سینمایی‌اش را بعدها به فیلم‌های جنگ سرد آورد. داستان فیلم از این قرار است که جانی جونز، خبرنگار جنایی برجسته‌ آمریکایی، به اروپای غربی فرستاده می‌شود، با این مأموریت که اخباری از ماجرای سیاسی، درست پیش از بروز جنگ جهانی دوم به‌دست آورد. او با استیون فیشر، رئیس یک سازمان صلح جهانی و دخترش، کارول آشنا می‌شود و خیلی زود درگیر یک دسیسه بین‌المللی می‌شود که با دزدیده شدن وان میر، دیپلمات هلندی حامل اطلاعاتی حیاتی، ارتباط دارد….

هفت روز در ماه می / جان فرانکن‌هایمر ۱۹۶۴

فیلم هفت روز در ماه می براساس کتابی ساخته شده که اواخر سال ۱۹۶۱ و اوایل ۱۹۶۲، یعنی اولین سال دولت کندی نوشته شد و بازتاب‌دهنده برخی از حوادث آن دوران در سطوح کلان سیاسی بود؛ اما فیلم سینمایی آن یک سال پس از ترور ناکام ادوین واکر، نظامی بسیار تندروی آمریکایی جلوی دوربین رفت که در این قصه به او با ذکر یک نام جعلی اشاره شده بود. چارلز دبلیو بیلی دوم و فلچر کنبل که نویسندگان این کتاب بودند، ماجرای آن را در آینده‌ای نسبتا نزدیک یعنی سال ۱۹۷۴ روایت می‌کردند؛ وقتی یک جنگ خیالی برای آمریکایی‌ها در ایران، شکست‌خورده به پایان می‌رسید.

از آنجا که تمام اجزای قصه، نمادهای واضحی از اتفاقات واقعی و عینی بودند، ایران هم در این روایت کنایه‌ای به ویتنام داشت و جنگ بی‌فرجام آمریکایی‌ها در آن. فیلم جان فرانکن‌هایمر اما این آینده را مقداری نزدیک‌تر کرد و زمان آن را به سال ۱۹۷۰ رساند؛ یعنی زمانی که رئیس‌جمهور آمریکا اخیرا معاهده خلع سلاح هسته‌ای را با اتحاد جماهیر شوروی امضا کرده و تصویب بعدی این معاهده توسط سنای آمریکا، موجی از نارضایتی‌ها را به وجود آورده است؛ به‌ویژه ازجانب ارتشی‌ها که معتقدند به شوروی نمی‌توان اعتماد کرد. با جلورفتن ماجرا، یک ژنرال ارتش تفنگداران دریایی کشف می‌کند که ژنرال‌های شاهین آمریکایی درحال برنامه‌ریزی کودتا در یک هفته منتهی به امضای معاهده خلع سلاح هسته‌ای برای متوقف کردن آن هستند. او حالا برای کشف توطئه وارد عمل می‌شود. معروف بود که کندی کشته شد چون می‌خواست جلوی جنگ ویتنام را بگیرد و بسیاری از ذی‌نفعان، از کارخانه‌دارهای تولید اسلحه تا ژنرال‌های نظامی آمریکا و از کارتل‌های مواد مخدر تا سیاسیون تندرو، به همین جهت موقعیت‌شان را درخطر می‌دیدند. رمانی که منبع اقتباس فیلم بود، اشاره مستقیم‌تری به مساله جنگ ویتنام داشت؛ هرچند موقعیت خیالی ایران را نمادی از آن قرار داده بود، اما فیلم فرانکن‌هایمر روایتی دیپلماتیک‌تر از قضیه داشت و به موضوع آن کلیت عام‌تری داد. ژنرال ادوین واکر که در فیلم به او اشاره‌ای نمادین می‌شود، یک شخصیت تندروی تمام‌عیار بود که پیش از آن به‌دلیل تبلیغ عقاید سیاسی شخصی‌اش درحالی که لباس نظامی بر تن داشت، توسط رئیس‌جمهور آمریکا آیزنهاور مورد انتقاد قرار گرفت و استعفا داد، اما آیزنهاور استعفای او را قبول نکرد و حتی به او سمت جدید فرماندهی جدید لشکر ۲۴ پیاده‌نظام در آگسبورگ آلمان را داد. واکر پس از آن علنا و رسما مورد تشویق سازمان ملل هم قرار گرفت.

شرایط حساس جنگ سرد به آیزنهاور محتاط و عصابه‌دست اجازه نمی‌داد که حتی اگر مخالف مشی تندروی واکر بود، با او مستقیما دربیفتد؛ اما این مساله درمورد کندی فرق می‌کرد. کندی استعفای واکر را پذیرفت و او به ایالت تگزاس رفت تا با این عقاید تند نژادپرستانه و ضدکمونیستی، در انتخابات فرمانداری شرکت کند، او اما در میان ۶ نامزد در انتخابات مقدماتی دموکرات‌ها آخرین مقام را به‌دست آورد. رئیس‌جمهور کندی اندکی پس از انتشار کتاب هفت روز از ماه می، آن را خوانده بود و اعتقاد داشت سناریوی کودتایی که در آن رمان شرح داده شده، واقعا می‌توانست در ایالات‌متحده رخ دهد. طبق گفته فرانکن‌هایمر، تولید فیلم از جانب کندی ازطریق وزیر مطبوعات کاخ‌سفید پیر سلینجر مورد تشویق و مساعدت قرار گرفت و اگرچه پنتاگون نمی‌خواست فیلم ساخته شود، رئیس‌جمهور تصمیم گرفت از لوکیشن بازسازی‌شده کاخ‌سفید در این فیلم، بازدید کند.

دیپلماسی / فولکر اشلوندورف ۲۰۱۴

فولکر اشلوندورف یک فیلمساز آلمانی است که در آلمان، فرانسه و ایالات متحده کار کرده است و یکی از اعضای برجسته سینمای آلمان جدید در اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ میلادی بود؛ موج نوجویی که شامل ورنر هرتزوگ، ویم وندرس، مارگارته فون تروتا و راینر ورنر فاسبیندر هم بود. فولکر اشلوندورف موفق به کسب جایزه اسکار و همچنین نخل طلای کن در سال ۱۹۷۹ برای فیلم «طبل حلبی» شد؛ فیلمی که نسخه‌ای سینمایی از یک رمان گونتر گراس، هموطن اشلوندورف و برنده جایزه نوبل ادبی بود. اشلوندورف سال ۱۹۸۵ به هالیوود رفت و کارش را در آنجا با نسخه آمریکایی «مرگ یک فروشنده» با بازی داستین هافمن شروع کرد.

کسانی که با نگاه سینمای آمریکا به آلمان نازی در جنگ جهانی آشنا هستند، می‌دانند که این سینما هیچ‌گاه به نمایش تصویری کمتر از اهریمن درباره افسران نازی رضایت نداده است و در این راه از هیچ غلو و اغراقی فروگذار نمی‌کند. اشلوندورف که در فرانسه و آمریکا هم فیلم ساخته و تباری آلمانی دارد، در فیلم دیپلماسی بین قواعد این سه کشور حرکت می‌کند و با وجود اینکه از اتاق فرماندهی نازی‌ها یک چهره هیولاوار نشان می‌دهد، سعی در تطهیر چهره‌های میانی‌تر ارتش نازی دارد.  سوا از آن نتایج واقعی که فن دیپلماسی در دوره مدرن داشته است، یک تلقی آرمانی هم از آن وجود دارد که محبوب بسیاری از دیپلمات‌های دنیا و طرفداران‌شان است. این فیلم با همان تلقی آرمانی از مساله دیپلماسی همخوانی کامل دارد و کاری است که احتمالا اکثر دیپلمات‌های دنیا آن را دوست داشته باشند؛ چون نجات عزیزترین میراث‌های تاریخی اروپا را به فن دیپلماسی در شرایط ضعف و اضطرار نسبت می‌دهد؛ حال آنکه چنین فضایی با فضای واقعیت به هیچ‌وجه همخوان نیست و نازی‌ها هیچ‌گاه قصد نداشتند در صورت از دست رفته دیدن پاریس و مطمئن شدن‌شان از شکست، تمام بناهای تاریخی آن را نابود کنند. به علاوه اگر آنها احیانا چنین قصدی هم داشتند، تقریبا محال بود که دیپلماسی و زبان‌بازی، صرفا از طریق نرم کردن دل فرمانده آلمانی عملیات، بتواند این نقشه راهبردی را ملغا کند.

در این فیلم بیشتر از اهمیت بناهای تاریخی، روی اهمیت جان انسان‌های بی‌گناهی که طی این عملیات ممکن است تلف شوند، تاکید شده است. این از زیرکی‌های کارگردان بوده که جان انسان‌ها را مقدم بر بناهای تاریخی دارای اهمیت بیان می‌کند درحالی که خود مخاطب روی آن بناهای تاریخی، بدون نیاز به تاکید ویژه، حساسیت بیشتری دارد.  داستان فیلم از این قرار است که همزمان با حرکت نیروهای متفقین به سمت پاریس، آدولف هیتلر به ژنرال دیتریش فون چولیتز دستور می‌دهد تا شهر را تخریب کند. چولیتز تیمی را برای تخریب بناهای مشهور شهر ازجمله برج ایفل، موزه لوور، میدان کنکورد و کلیسای جامع نوتردام و در نتیجه سرریز شدن رود سن می‌فرستد. یک دیپلمات سوئدی به نام رائول نوردلینگ با عبور از یک گذرگاه مخفی سری، به دفتر ژنرال در هتل موریس می‌رود. او به از دست رفتن جان بی‌گناهان در صورت تخریب اشاره می‌کند و از ژنرال می‌خواهد که این کار را انجام ندهد. ژنرال ابتدا تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد اما مدتی بعد فاش می‌کند که دولت نازی یک دستور دائمی برای مجازات خانواده‌های افسران در صورت نافرمانی دارد. نوردلینگ فرصتی را برای نیروی مقاومت فرانسه فراهم می‌کند تا خانواده چولیتز را از محل‌شان خارج کنند. او اعتراف می‌کند اگر در موقعیت چولیتز باشد، نمی‌تواند از بین نجات خانواده‌اش و نجات پاریس یکی را انتخاب کند... .

بعد از سقوط آلمان نازی، چولیتز به دلیل اقدامات قبلی خود در دوران محاصره سواستوپل، دو سال به زندان می‌افتد و نوردلینگ به دلیل مذاکرات نجات بخشش با چولیتز مدال دریافت می‌کند؛ او اما آن مدال را به چولیتز می‌سپارد و این افسر نازی را به‌عنوان قهرمان واقعی می‌شناسد.

در چرخه / آرماندو ایانوچی ۲۰۰۹

«در چرخه» اولین فیلم از میان سه فیلمی است که آرماندو ایانوچی کمدین انگلیسی(البته با تباری ایتالیایی) در سال ۲۰۰۹ ساخت. برای اینکه با نگاه سیاسی ایانوچی بیشتر آشنا شویم، می‌توان نگاهی به فیلم دوم او با نام «مرگ استالین» انداخت؛ یک فیلم در مورد جنگ قدرت پس از مرگ ژوزف استالین در سال ۱۹۵۳. این فیلم در اکتبر ۲۰۱۷ در انگلستان اکران شد؛ اما در روسیه، قزاقستان و قرقیزستان به اتهام تمسخر گذشته کشورها و تمسخر رهبران آنها ممنوع شد. سومین فیلم بلند سینمایی ایانوچی هم اقتباسی از دیوید کاپرفیلد چارلز دیکنز با عنوان تاریخ شخصی دیوید کاپرفیلد بود که در ۲۴ ژانویه ۲۰۲۰ در انگلستان اکران شد و مورد تحسین نسبی منتقدان قرار گرفت. در چرخه، داستان دیپلماسی، جنگ و نقش رسانه‌ها در یک سر ماجرا و نقش نیروهای امنیتی در سوی دیگر آن است اما حلقه اتصال تمام اینها و سبب اصلی همه رویدادها، ساده‌دلی یکی از مردان سیاست است؛ کسی که شخصیت اصلی داستان هم قرار گرفته و همین ساده‌دلی او مایه‌های کمیک این طنز سیاه را پدید می‌آورد. وقتی هم انگلیس و هم آمریکا مداخله نظامی در خاورمیانه را پیشنهاد می‌کنند، سایمون فوستر (با بازی تام هولندر)، به‌عنوان وزیر توسعه بین‌الملل، حین مصاحبه‌ای در شبکه ۴ رادیو بی‌بی‌سی، ناخواسته می‌گوید که جنگ در خاورمیانه غیرقابل پیش‌بینی است و به این ترتیب، جنجالی بزرگ به راه می‌اندازد.

مالکوم تاکر، مدیر ارتباطات نخست‌وزیر، سایمون را با بدزبانی مورد عتاب قرار می‌دهد اما توبی رایت، دستیار جدید سایمون، با کمک معشوقه‌اش سوزی، موفق می‌شود سایمون را به یک جلسه در وزارت امورخارجه دعوت کند. کارن کلارک، دستیار وزیر امورخارجه ایالات متحده در امور دیپلماسی که مخالف مداخله نظامی است، جلسه را رهبری می‌کند و گزارشی از دستیارش لیزا ولد در دست دارد که به‌شدت با مداخله نظامی مخالفت می‌کند و به کمبود اطلاعات اشاره دارد و می‌گوید منبع اصلی چنین اطلاعاتی، یک منبع ناشناس و غیرمستقیم به نام «آدم یخی» است. همچنین در طول این جلسه به این نکته اشاره می‌شود که دستیار وزیر خارجه ایالات متحده در امور سیاسی، لینتون بارویک، ممکن است یک کمیته مخفی جنگ ایجاد کرده باشد. پس از کمین خبرنگاران، سایمون با اظهارات قبلی خود مخالفت می‌کند و باز جنجال می‌سازد و دوباره مورد مجازات تاکر قرار می‌گیرد. وقتی کارن و لیزا به آمریکا برمی‌گردند، مطمئن می‌شوند که لینتون بارویک یک کمیته جنگ تحت عنوان برنامه‌ریزی آینده ایجاد کرده است. در یک میهمانی کارن با ژنرال جورج میلر که مخالف جنگ است همکاری می‌کند و معتقد است که ایالات متحده نیروهای کافی برای موفقیت در چنین جنگی را ندارد. او همچنین می‌گوید که آنها می‌توانند از سایمون در کمیته‌شان استفاده کنند زیرا مخالفان جنگ را بین‌المللی می‌کند. سایمون و توبی درحالی که در یک مأموریت حقیقت‌یاب در واشنگتن به‌سر می‌بردند، توسط کارن به کمیته برنامه‌ریزی آینده دعوت می‌شوند. توبی به‌طور اتفاقی جزئیات جلسه را به یکی از دوستانش در CNN فاش می‌کند و به دلیل نشت اطلاعات توسط توبی، کمیته برنامه‌ریزی آینده وارد یک باتلاق می‌شود، اما کارن و جورج موفق به یافتن چیزی در مورد جنگ نمی‌شوند.

این قصه در ادامه پیچ‌وتاب‌های زیادی می‌خورد که عمدتا مربوط به فضاهای دیپلماتیک و سیاسی است. نهایتا رئیس‌جمهور آمریکا با وتوی تعرفه‌های واردات چین، رای شورای امنیت در مورد مداخله نظامی را با سرعت به دست می‌آورد. جنگ در شرف وقوع است و سایمون می‌فهمد که استعفای خودش اجتناب‌ناپذیر است، اما تاکر قبل از اینکه توانایی این کار را داشته باشد، او را از کابینه اخراج می‌کند. فیلم درحالی تمام می‌شود که وزیر جدید توسعه بین‌الملل به دفترش می‌رسد.

پل جاسوسان / استیون اسپیلبرگ ۲۰۱۵

استیون اسپیلبرگ که یکی از مشهورترین فیلمسازان تاریخ سینما و موفق‌ترین کارگردان تجاری تمام دوران‌ها تا به امروز است، معمولا به‌عنوان یک آمریکایی تمام‌عیار خطاب می‌شود؛ اما نه به خاطر رگ‌های متورم گردنش و شعارهای گل‌درشت در فیلم‌ها. او استاد نوعی از پروپاگانداست که به جز خودش در کمتر شخصیتی با این شکل نمود داشته. به‌عنوان نمونه، می‌شود توضیح خود را از ساخته شدن فیلم لینکلن مورد اشاره قرار داد که می‌گوید می‌خواست یک شخصیت سیاسی دموکرات را معرفی و تبلیغ کند اما برای نمایش آن خصوصیات، دنبال یک رئیس‌جمهور از حزب جمهوری‌خواه رفت و لینکلن را انتخاب کرد.

او حتی اگر علیه شما فیلم بسازد، طوری این کار را انجام می‌دهد که به نظر برسد تعریف‌تان را کرده است. اسپیلبرگ در کوبیدن رقبا و دشمنان هم انصاف غافلگیرکننده‌ای به خرج می‌دهد و هر جا که منتظر حمله او هستید، به شکلی نرم از کنار قضایا می‌گذرد و در جاهای دیگر ضربه می‌زند که متوجه آن نشوید. «پل جاسوسان» یک فیلم از اسپیلبرگ در دوران پختگی و پیری اوست که هم جزء آثار جنگ سرد به‌حساب می‌آید، هم جاسوسی است، هم دادگاهی و هم به‌شدت مرتبط با فضای دیپلماسی. این فیلم شرافت یک آمریکایی که مرد قانون است را نمایش می‌دهد اما طوری این کار را می‌کند که به نظر می‌رسد فیلمی در دفاع از جاسوس نجیب و هنردوست شوروی ساخته شده است. ماجرای فیلم پل جاسوسان در اصل واقعی است. وقتی در ۲۱ دسامبر ۱۹۶۲ قراردادی بین جیمز داناوان، یک وکیل مجرب و شهروند ساده ایالات متحده و فیدل کاسترو برای تبادل ۱۱۱۳ زندانی در قبال ۵۳ میلیون دلار غذا و دارو امضا می‌شود، او می‌تواند اعتماد دستگاه سیاسی و امنیتی آمریکا را برای پیش بردن پروژه‌های دیپلماتیکش جلب کند.

داناوان در ۳ جولای ۱۹۶۳ نهایتا موفق می‌شود که ۹۷۰۳ مرد، زن و کودک اسیر را از بازداشت در کوبا نجات دهد اما محور اصلی سناریوی فیلم درباره یک جاسوس روس به نام رودلف است. داناوان رودلف را به خاطر وفادار بودن به وطنش(روسیه) تحسین می‌کند و با دوراندیشی خود جان رودلف را با این استدلال که بعدا نیاز به تبادل اسرا خواهد شد نجات می‌دهد. به خاطر این دوراندیشی داناوان، مدتی بعد که یک سرباز آمریکایی اسیر روسیه می‌شود دولت ایالات متحده برای اینکه مذاکره بدون نام بردن از دخالت دولت‌ها انجام شود، داناوان را انتخاب می‌کند. از طرفی روسیه نیز به صورت نامحسوس نامه‌ای را به آمریکا می‌فرستد تا به صورت غیرمستقیم رضایت به مبادله اسرا را اعلام کند. در ابتدا جو جامعه آمریکا به‌شدت علیه داناوان است.

احساسات آمریکایی‌ها طی دوران جنگ سرد به قدری پرجوش است که به چیزی کمتر از مرگ جاسوس روس رضایت نمی‌دهند و او را خائن به وطن‌شان یعنی آمریکا خطاب می‌کنند درحالی که طبق استدلال داناوان، در حقیقت یک انسان وطن‌پرست است؛ چون به وطن خودش یعنی روسیه خدمت کرده است. باید توجه داشت که اصالت روسی اسپیلبرگ لحن متعادلی در تمام فیلم‌های او که نسبتی با جنگ سرد یا جنگ جهانی دارند به کارهایش داده است. مثلا در پایان فیلم فهرست شیندلر هم یک سرباز شوروی می‌آید و به یهودیان دربند بشارت آزادی می‌دهد. به هر حال تلاش داناوان برای روان کردن جو جامعه آمریکا از یک‌سو و پیش بردن مذاکرات دیپلماتیک با روس‌ها از سوی دیگر نتیجه می‌دهد و جاسوس‌ها روی یک پل تعویض می‌شوند. اسپیلبرگ در اینجا هم به شکلی رندانه و بی‌همتا برخورد تند و سختگیرانه آمریکایی‌ها با مامور خودشان که او را تحویل گرفته‌اند و برخورد خوب روس‌ها با این جاسوس هنردوست را در تصویر طور دیگری جلوه می‌دهد و نهایتا پس از اتمام فیلم، در گفتار متن انتهایی، اصل قضیه را می‌گوید تا به تحریف تاریخ متهم نشود. شاید یکی از معدود فیلم‌های آمریکایی که بین جاسوسی، جنگ و تمام کارهای امنیتی در یک‌سو و دیپلماسی از سوی دیگر، اصالت را به دومی می‌دهد، همین پل جاسوسان باشد.

میدوی / رولاند امریش ۲۰۱۹

رولاند امریش از شناخته‌شده‌ترین تکنسین‌های سینمای آمریکاست که فیلم‌های مشهوری مثل سرباز جهانی۱۹۹۲، روز استقلال۱۹۹۶، گودزیلا۱۹۹۸، فیلم ۲۰۱۲ محصول سال ۲۰۰۹ و سقوط کاخ سفید محصول۲۰۱۳ را در کارنامه‌اش داشته و «میدوی» هم به‌عنوان آخرین فیلم او تا امروز، فیلمی است که بدون ابتکار جدیدی در خلق صحنه‌های اکشن، تمام دستاوردهای زیبایی‌شناسی این ژانر را به‌طور استاندارد و در بالاترین سطح به نمایش گذاشته است. میدوی تاریخچه رویارویی ژاپن و آمریکا در جنگ جهانی دوم را به‌طور مختصر و خلاصه نمایش می‌دهد و تلاش دارد در کنار عملیات مربوط به ساحل نرماندی فرانسه، نام عملیات میدوی را هم زنده کند. در دسامبر ۱۹۳۷ در توکیو، افسر اطلاعاتی وابسته به نیروی دریایی آمریکا، ستوان ادوین تی‌لایتون و همتای ژاپنی او درحال انجام وظایف ایالتی در مورد موقعیت‌های ایالات متحده و ژاپن در اقیانوس آرام بحث می‌کنند. دریاسالار ایسوروکو یاماموتو به لایتون هشدار می‌دهد که درصورت تهدید عرضه نفت ژاپن توسط ایالات متحده، ژاپنی‌ها بلافاصله اقدام خواهند کرد.

این هشدار جدی گرفته نمی‌شود و در ۷ دسامبر ۱۹۴۱ ژاپنی‌ها از ناوگان حامل خود برای حمله به بندر پرل هاربر آمریکا استفاده می‌کنند. این حمله ایالات متحده را وارد جنگ جهانی دوم می‌کند. ستوان هواپیمایی نیروی دریایی دیک بست و گروه هوایی (CAG) از ناو هواپیمابر USS Enterprise موفق به یافتن ناوگان حامل ژاپنی نمی‌شوند. در ماه‌های پس از حمله پرل هاربر، آمریکایی‌ها با حمله به جزایر مارشال و سرزمین اصلی ژاپن، ناوگان ژاپنی را در نبرد دریای مرجان درگیر می‌کنند. یاماموتو جسورانه‌ترین برنامه خود را تاکنون ارائه کرده است؛ حمله به جزیره میدوی با استفاده از چهار ناو موجود کیدو بوتای. جوزف روچفورت و تیم رمزنگاری او پیام‌های مربوط به مکانی را که ژاپنی‌ها به‌عنوان «AF» معرفی می‌کنند، رهگیری می‌کنند. پس از کش‌وقوس‌های فراوان بالاخره تایید می‌شود که AF واقعا میدوی است. در تاریخ ۴ ژوئن ژاپنی‌ها حمله هوایی را به میدوی آغاز کرده و خسارات سنگینی را متحمل می‌شوند. در پرل هاربر، روچفورت دستور ژاپن را برای عقب‌نشینی رهگیری می‌کند و آن را به لایتون منتقل می‌کند، فیلم در میان شادی آمریکایی‌ها از پیروزی به اتمام می‌رسد. یک نکته قابل توجه در این فیلم جنگی که آن را به مسائل سیاسی و دیپلماتیک پیوند می‌دهد، وجود یک شخصیت معتدل و میانه‌رو در دستگاه سیاسی ژاپن است که از جانب دو سوی ماجرا، چه ژاپنی‌ها و چه آمریکایی‌ها، مورد توجه قرار نمی‌گیرد.

فیلم مرتب به او سر می‌زند و در اواسط کار از طرف آمریکایی‌ها اعتراف می‌شود که اگر به چنین اشخاصی توجه بیشتری شده بود و آمریکا می‌توانست با آنها ارتباط بگیرد و موضع‌شان را به هر نحوی قوی‌تر کند، ‌ای بسا که اساسا این جنگ رخ نمی‌داد. این فرد میانه‌رو از طرف‌های ژاپنی هم انتقاد می‌کند که یک غول خفته یعنی آمریکا را بیدار کردند و پایش را به این جنگ کشاندند. البته چنانچه فیلم نمایش می‌دهد، نظامی‌های ژاپن منافع خودشان را در برافروخته شدن آتش جنگ می‌بینند. میدوی به داخل خانه‌های آمریکایی‌ها هم می‌رود و وضعیت روحی آنها را در ایام جنگ نشان می‌دهد اما از جامعه ژاپن در آن روزگار چیز چندانی نشان داده نمی‌شود و نمی‌توانیم نقش افکار عمومی هر دو طرف را در مورد مسائل جنگ یا دیپلماسی به‌درستی ببینیم.
برچسب ها: هالیوود
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"